خاكستري

لوركا ياري
lorcca@yahoo.com

توي تختخوابم جابجا ميشم و سعي ميكنم چشمهام رو بسته نگه دارم . اما كنجكاوي ديدن حركت مداوم عقربه هاي ساعت بالاي ميز توالت هر بار بزور چشمم رو باز ميكنه . كم كم داره صبح ميشه و هنوز خواب به چشمهام نيومده . فكر ميكنم براي امروز چه برنامه اي داشته باشم . گاهي سخت ترين سوال اينه كه چي درست كنم . تصميم گيري وحشتناكه . و اينكه هر كسي هم يه نظري ميده وحشتناك تر ( بچه ها در حالي كه سعي ميكنن صداشون رو زودتر به من برسونن ) - ماكاروني - لوبيا پلو ( مهدي مثل هميشه از پاي كامپيوتر) - نميدونم . فرقي نداره / و واقعا هم نداره / ( خودم فكر ميكنم ) يه چيز حاضري ! چه اسم خنده داري . بهرحال همه چيز يه چيز حاضريه . چون به هر صورت حاضر ميشه و هيچكس نميفهمه چطور حاضر شده (كوچولو چشمهاش بسته س ) / شايد خواب سِرِلاك ميبينه / مهدي هنوز خوابه . پشت به من به پهلو خوابيده . هوا كه به روشني ميره رنگ پوستش رو هم عوض ميكنه . از خاكستري به رنگي . رنگش مهم نيست . اما هرچي هست خاكستري نيست . احساس ميكنم شباهت عجيبي بين هوا و زمانه . اما نميفهمم كجاشه
حوصله ندارم بارها و بارها صداش كنم . ترجيح ميدم خواب بمونم . چشمهام رو روي هم فشار ميدم تا ساعت بارها و بارها زنگ بزنه . اين ساعت كوچيكه نميتونه مثل اون يكي بزرگه كه بالاي ميز توالته چشمهام رو بزور باز كنه . صبر ميكنم تا اون هم بيدار بشه و خودش رو از تخت بكشه پايين . صداي در دستشويي رو كه ميشنوم دوباره چشمهام رو باز ميكنم . ساعت 7 نشده . بايد بچه ها رو بيدار كنم . حوصله ندارم . فكر ميكنم : مهدي بيدارشون ميكنه / و انگار يه غصه چندين ساله رو يهو از كولم برداشتن احساس روشني چشمم رو سنگين ميكنه
- ماكاروني
بچه ها جيغ ميزنن آخ جون . دوست دارن . علاوه بر خوردن باهاش بازي ميكنن . مهدي اخماش تو همه . قاشق رو روي سالاد تكون ميده . مثلا داره سالاد رو هم ميزنه . ميخواد براي بار هزارم نشون بده كه بيحوصله ست و احتمالا به خاطر ماكاروني بيحوصله تر هم شده - ميخواي برات يه چيز حاضري درست كنم ؟ - نه . خوبه . بچه ها دارن با شوق غذا ميخورن . فكر ميكنم اون هم اگه گرسنه ش بشه ميتونه كمي ذوق و شوق نشون بده . و با اين فكر خودم رو از عذاب وجدان درست كردن غذاي حاضري خلاص ميكنم . بچه ها كه اينطور بازي ميكنن ياد بچه گي هاي خودم ميفتم . همچين كه ميشستيم سر سفره خندمون ميگرفت . و آقا بزرگ كه مرتب دعوامون ميكرد و ما ريز ريز ميخنديديم . دلم نمياد دعواشون كنم . دلم ميخواد منم بچه بشم . باز هم بازي كنم . عروسكهام رو بگيرم جلوي سينه م و از اينكه سينه هام كوچوئه غصه بخورم . مثل اون سالهاي اول كه هروقت ازم ميپرسيد چرا سينه هات اينقدر كوچولوان غصه ميخوردم و سعي ميكردم زودتر بزرگ بشن . ياد دكتر ميفتم / احتمالا مجبوري يكيش رو برداري . شايد هم هر دو رو / خنده م ميگيره . داشت با بيرحمي درباره يكي از ترسهاي هميشگيم حرف ميزد . چه وحشتي داشتم وقت شنيدنش . تا امروز نميدونستم ميشه اونا رو برداشت و كوچولوشون كرد و اينهمه سعي براي زنده گي رو يه جا ريخت توي سطل آشغال ! از ترس يخ زدم . امروز بيشتر نگاهشون كردم . توي آيينه . برهنگيم ديگه برام مهم نبود . و حتي شكمم كه اومده بود جلو هم عذابم نداد . انگار تازه فهميده بودم هميشه اونها رو خيلي كمتر نگاه كرده بودم . اونايي كه قسمتي از تنم بودن . قسمتي از تن من . و حتما زير نور سايه روشن خاكستري دم صبح خاكستري هم ميشدَن . فردا صبح بايد تو نور سپيده دم جلوي آيينه بايستم و نگاهشون كنم . ممكنه دورغ باشه . ممكنه اصلا رنگي نشه
- تو چيزي پرسيدي ؟ - مهدي هنوز دهنش پره . با دهن پر جواب ميده : نه چطور ؟ با باز شدن دهنش چندتا ماكاروني ميفته تو بشقاب . دوباره به فردا فكر ميكنم . بچه ها دارن با غذا بازي ميكنن
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30702< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي