|
توي تختخوابم جابجا ميشم و سعي ميكنم چشمهام رو بسته نگه دارم . اما كنجكاوي ديدن حركت مداوم عقربه هاي ساعت بالاي ميز توالت هر بار بزور چشمم رو باز ميكنه . كم كم داره صبح ميشه و هنوز خواب به چشمهام نيومده . فكر ميكنم براي امروز چه برنامه اي داشته باشم . گاهي سخت ترين سوال اينه كه چي درست كنم . تصميم گيري وحشتناكه . و اينكه هر كسي هم يه نظري ميده وحشتناك تر ( بچه ها در حالي كه سعي ميكنن صداشون رو زودتر به من برسونن ) - ماكاروني - لوبيا پلو ( مهدي مثل هميشه از پاي كامپيوتر) - نميدونم . فرقي نداره / و واقعا هم نداره / ( خودم فكر ميكنم ) يه چيز حاضري ! چه اسم خنده داري . بهرحال همه چيز يه چيز حاضريه . چون به هر صورت حاضر ميشه و هيچكس نميفهمه چطور حاضر شده (كوچولو چشمهاش بسته س ) / شايد خواب سِرِلاك ميبينه / مهدي هنوز خوابه . پشت به من به پهلو خوابيده . هوا كه به روشني ميره رنگ پوستش رو هم عوض ميكنه . از خاكستري به رنگي . رنگش مهم نيست . اما هرچي هست خاكستري نيست . احساس ميكنم شباهت عجيبي بين هوا و زمانه . اما نميفهمم كجاشه حوصله ندارم بارها و بارها صداش كنم . ترجيح ميدم خواب بمونم . چشمهام رو روي هم فشار ميدم تا ساعت بارها و بارها زنگ بزنه . اين ساعت كوچيكه نميتونه مثل اون يكي بزرگه كه بالاي ميز توالته چشمهام رو بزور باز كنه . صبر ميكنم تا اون هم بيدار بشه و خودش رو از تخت بكشه پايين . صداي در دستشويي رو كه ميشنوم دوباره چشمهام رو باز ميكنم . ساعت 7 نشده . بايد بچه ها رو بيدار كنم . حوصله ندارم . فكر ميكنم : مهدي بيدارشون ميكنه / و انگار يه غصه چندين ساله رو يهو از كولم برداشتن احساس روشني چشمم رو سنگين ميكنه - ماكاروني بچه ها جيغ ميزنن آخ جون . دوست دارن . علاوه بر خوردن باهاش بازي ميكنن . مهدي اخماش تو همه . قاشق رو روي سالاد تكون ميده . مثلا داره سالاد رو هم ميزنه . ميخواد براي بار هزارم نشون بده كه بيحوصله ست و احتمالا به خاطر ماكاروني بيحوصله تر هم شده - ميخواي برات يه چيز حاضري درست كنم ؟ - نه . خوبه . بچه ها دارن با شوق غذا ميخورن . فكر ميكنم اون هم اگه گرسنه ش بشه ميتونه كمي ذوق و شوق نشون بده . و با اين فكر خودم رو از عذاب وجدان درست كردن غذاي حاضري خلاص ميكنم . بچه ها كه اينطور بازي ميكنن ياد بچه گي هاي خودم ميفتم . همچين كه ميشستيم سر سفره خندمون ميگرفت . و آقا بزرگ كه مرتب دعوامون ميكرد و ما ريز ريز ميخنديديم . دلم نمياد دعواشون كنم . دلم ميخواد منم بچه بشم . باز هم بازي كنم . عروسكهام رو بگيرم جلوي سينه م و از اينكه سينه هام كوچوئه غصه بخورم . مثل اون سالهاي اول كه هروقت ازم ميپرسيد چرا سينه هات اينقدر كوچولوان غصه ميخوردم و سعي ميكردم زودتر بزرگ بشن . ياد دكتر ميفتم / احتمالا مجبوري يكيش رو برداري . شايد هم هر دو رو / خنده م ميگيره . داشت با بيرحمي درباره يكي از ترسهاي هميشگيم حرف ميزد . چه وحشتي داشتم وقت شنيدنش . تا امروز نميدونستم ميشه اونا رو برداشت و كوچولوشون كرد و اينهمه سعي براي زنده گي رو يه جا ريخت توي سطل آشغال ! از ترس يخ زدم . امروز بيشتر نگاهشون كردم . توي آيينه . برهنگيم ديگه برام مهم نبود . و حتي شكمم كه اومده بود جلو هم عذابم نداد . انگار تازه فهميده بودم هميشه اونها رو خيلي كمتر نگاه كرده بودم . اونايي كه قسمتي از تنم بودن . قسمتي از تن من . و حتما زير نور سايه روشن خاكستري دم صبح خاكستري هم ميشدَن . فردا صبح بايد تو نور سپيده دم جلوي آيينه بايستم و نگاهشون كنم . ممكنه دورغ باشه . ممكنه اصلا رنگي نشه - تو چيزي پرسيدي ؟ - مهدي هنوز دهنش پره . با دهن پر جواب ميده : نه چطور ؟ با باز شدن دهنش چندتا ماكاروني ميفته تو بشقاب . دوباره به فردا فكر ميكنم . بچه ها دارن با غذا بازي ميكنن |
|